حلماحلما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

هدیه آسمونی

باباعلی و شما

سلام بر یگانه فرزندم. نگاه کن مامان جون،بابا تا از سرکار میاد یک راست میاد سراغ شما و نگات میکنه و کلی قربون صدقت میره.ای دختر بابایی بعدشم میاد و کنارت تو پشه بند میخوابه. ...
25 مهر 1393

اولین ناخن گرفتن

سلام بر فرشته زندگیم. از قدیم رسم بوده که دایی اولین بار ناخن بچه رو بگیره.دیشب که دایی اومد مامانی بهش گفت که بیاد و ناخن های خوشگل شما رو بگیره.چون خودتو چنگ زدی و بعدشم گریه کردی عزیزم. چشاتو نگاه کن.خواب خواب بودی!! ...
24 مهر 1393

اولین حموم رفتنت

سلام دختری.وقتی 2 روزت بود دو تا مامانی ها شما رو بردن حموم.خیلی حمومو دوست داری.صدات در نمیاد طوری که ما  میترسیم از بس ساکتی.معلومه که دخمل تمیزی هستی و از تمیزی خوشت میاد.فدات شم ...
23 مهر 1393

عکس های اولین روزهای تولدت

این عکس 3ساعت بعد تولدت تو بیمارستان گرفته شده       اای     این عکس ها هم وقتی اومدی خونه یعنی 2 روزه بودی      ا ران.گاه کن دستتو کجا گذاشتی؟وقتی میخوابی دیتاتو حالت های مختلف میذاری خیلی با مزست .سعی میکنم از همشون عکس بگیرم تا ببینی عزیزم   اینم عکست  در حال خمیازه کشیدن ...
23 مهر 1393

عکس کارت نوزاد

سلام دخترم.این کارت نوزاد شماست که بیمارستان صادر کرده. این عکس رو هم دایی علی روزی که شما بستری بودی به خاطر زردی پرینت گرفت و واسه ما آورد.پشتشم بابایی نوشته که تاریخش یادمون باشه         ...
23 مهر 1393

عید قربان

روز عید قربان دختر نازم برای اولین بار رفت خونه بابا یداله .برات اسفند دود کردن و تخم مرغ شکستن عزیزم. شب هم رفتیم خونه بابایی(بابابزرگ خودم).ترنم کوچولو هم اونجا بود.دوتاییتون خواب ناز بودین.
22 مهر 1393

تولد تو دختر نازم

سلام مامانم.بالاخره روز موعود رسید.بهترین روز زندگیم.لحظه ناب حس مادری .... شنبه صبح ساعت 7:30 که بابا داشت میرفت سرکار یهویی فهمیدم باید بریم بیمارستان.دکتر ضربان قلبتو چک کرد و همه چی خوب بود.ساعت 10 رفتم تو لیبر و ساعت 1 ظهر موقع اذان شما کوچولوی ناز بدنیا اومدی.بعد اینکه شما رو شستن آوردنت پیش من و من هم به شما نگاه کردم و دستی روی سرت کشیدم و نازت کردم.خیلی اون لحظه شیرین بود عزیزم.بعدش شما رو بردن که واکسن بزنن و لباس تنت کنن.بعدشم مامانی خدیجه اومد و شما رو آوردن  تا شیر بخوری.خیلی قشنگ شیرتو خوردی  و همون موقع بابا علی به گوشی مامانی زنگ زد و صداتو شنید و کلی خوشحال شد.و بعدش باهم رفتیم تو بخش .دم در بابا علی و عمه سمیه ...
6 مهر 1393
1